خيلي تنهام...
به قلم : امیرعباس تاریخ نگارش: سه شنبه 23 ارديبهشت 1398
یه روز بهم گفت: می خوام باهات دوست باشم...
آخه می دونی؟ من اینجا خیلی تنهام...
بهش لبخند زدم و گفتم: آره می دونم...
فکر خوبیه... من هم خیلی تنهام...
یه روز دیگه بهم گفت: می خوام تا ابد باهات بمونم...
آخه می دونی؟ من اینجا خیلی تنهام...
بهش لبخند زدم و گفتم: آره می دونم...
فکر خوبیه... من هم خیلی تنهام...
یه روز دیگه بهم گفت: می خوام برم یه جای دور٬ جایی که
هیچ مزاحمی نباشه. بعد که همه چیز روبه راه شد تو هم بیا.
آخه می دونی؟ من اینجا خیلی تنهام...
بهش لبخند زدم و گفتم: آره می دونم...
فکر خوبیه... من هم خیلی تنهام...
یه روز تو نامش نوشت: من اینجا یه دوست پیدا کردم...
آخه می دونی؟ من اینجا خیلی تنهام...
براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم:
آره می دونم... فکر خوبیه... آخه من هم خیلی تنهام...
یه روز یه نامه دیگه واسم فرستاد که توش نوشته بود:
من قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی کنم...
آخه می دونی؟ من اینجا خیلی تنهام...
باز هم براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم:
آره می دونم... فکر خوبیه... آخه من هم... خیلی تنهام...
حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی خوشحالم
و چیزی که بیشتر خوشحالم می کنه اینه که
نمی دونه من هنوز هم خیلی تنهام...
نظرات شما عزیزان:
1:8